محل تبلیغات شما



ما بچه های نسل تماشای اوشین و سال های دور از خانه ایم که همیشه اولش یک صدای گرم و خاص میگفت: زندگی منشوری است در حرکت دوار . » 

من برای همه روزهای چندسال گذشته که ننوشتم اینجا فقط به گفتن همین یک جمله بسنده می کنم . روزهایی که به لطف خدا گذشت و خوب و سخت و شیرین و غمگین هم داشت . روزهای کنارهم بودن و دوری و استرس و آرامش . 

اما حالا که می نویسم اینجا، روزهایی هست که به خاطر تصمیمی که داشتیم که مهاجرت و زندگی در یک کشور خارجی رو امتحان کنیم اومدیم اینجا، آلمان، شهر برمن، یک ماه و روزه که اینجاییم . و من هر روز بیشتر و بیشتر پشیمون و دلتنگ عزیزان و وطنم هستم . 

دیروز بنزین گرون شد و اعتراض شد و اینترنت قطع شد و با همه این احوال من یک لحظه فکر نکردم که خوب شد که اومدیم، همش با خودم میگم که چرا اونجا نیستم . چرا تو هوایی که عزیزهام نفس میکشم نیستم حتی اگر اون هوا آلوده باشه ! 

اگر بخوام کوتاه و خلاصه برای روزهای آینده بنویسم که یادم بمونه، به نظرم مهاجرت» یک ماده شیمیاییه که هر کسی یک واکنشی بهش نشون میده . من با اینکه سالها دنبال چنین هدفی بودم ولی از روز اول پشیمونم و فهمیدم که آدم این مسیر و این دوری نیستم ! 

برای منی که عاشق سفر کردن بودم و شاید فکر میکردم اگر پام برسه به اروپا کلی کشور رو میبینم حتی دوست ندارم از اتاق دانشگاه تو بیام بیرون و حتی خونه برم چه برسه به سفر ! با این آدمها تو این شهرها، با این قطارها . وسواسم مزید بر علت شده؟ بله ، اما نگاه واقع بینانه برای زندگی در این شهر و کشور هم مزید بر علت شده . نگاهی که هیچ وقت یک مسافر نمیتونه تجربه اش کنه . 

اشکم هر لحظه و تو هر حالتی سرازیر میشه . هیچ همدمی نیست که باهاش درمیون بذارم چون مامان و بابا از تهران میگن قوی باش تو برای هدف مهمی رفتی و توام اینجا میترسم که بشکنی به خاطر شکستن من و البته که همیشه مشکل درک کامل احساس من رو داشتی . الانم همینی عزیزم . تو یک فرد مصمم برای کاری . خداروشکر صدهابار که از روز اول کار داشتی و دغدغه های دیگه مثل خونه گرفتن و تمیزکاری تنهایی، اسباب کشی تنهایی، غذا خوردن تنهایی، بیرون رفتن تنهایی، سوار مترو شدن با حضور سگ ها و آدمهای عجیب و غریب و خیلی چیزهای دیگه بوده . شکر خدا که تا اینجا خیلی چالش ها گذشته ولی بحث احساس و ارزش مهاجرت هست . 

برای مایی که تو کشور خودمون تلاش میکردیم و با همه ناملایمات که دیدیم رفاه نسبی داشتیم و با همه سختی خانواده هامون اما پیششون بودیم . رفاه این کشور بی معناست ! در واقع راستشو بخوام بگم رفاه خاصی نیست . انقدر مردم ما تصور میکنن اینجا همه چیز مدرن و خفنه که کسی باور نمیکنه وقتی میگم اینطور نیست ! 

آدم های فردگرا، آدم هایی که کمتر درگیر احساساتشون هستن احتمالا کمتر دچار دلتنگی و مشکلات دوری میشن ولی من حس میکنم هر روز بیشتر دارم توش غرق میشم و کم کم دارم به افسردگی مبتلا میشم . منی که عاشق بارون و پاییزم هیچ لذتی از قدم زدن اینجا نمیبرم . همش یک احساس موقتی بودن دارم که هر روز فکر میکنم کاش تموم بشه و برگردم پیش عزیزام . من آدمی نبودم که هر شب و هر ساعت برم خونه مامان و بابام ، هر شب خواهرم رو نمی دیدم اما خیلی فرق داره جایی باشی که نباشن . لذتی ببری که نتونی بهشون بچشونی یا سختی باشه که نتونی ازشون کمک بگیری . 

عزیزم ، همسرم، اگر به خاطر عشق تو نبود اگر ترس از دلتنگی تو نبود. باور کن که یک لحظه هم درنگ نمیکردم که برگردم . دارم تلاشم رو میکنم که مقاومت کنم . اما سخته و این سختی برای کسی که تجربه و زندگیش نکرده باشه غیر قابل درک و تصور

زمان نوشت: روز یکشنبه ای که تازه کارهای خونه تمام شده بود (اما خستگیش هنوز در نرفته بود و قرار بود سه شنبه هم تعمیرکار با کفش بیاد تو خونه!!!) و دانشگاه بودیم و اینترنت در ایران قطع بود و ما بودیم و خودمون و یک شب طولانی


به نظرم حالا مطمئنم که آدمها هرچقدر ادعا کنند اما بازهم ته ِ ته دلشان برای این مینویسند که خوانده شوند و برای این تصویر می سازند که دیده شوند. برای همین است که همه ما از 360 یاهو کوچ کردیم به وردپرس، از فیس بوک به اینستاگرام . از وایبر به تلگرام . چون مخاطب هایمان کوچ کردند و ما خانه های مجازیمان را با همه سابقه و خاطراتش رها کردیم . حالا فکر میکنم پس چطور در سنین 9-10 سالگی برای خودم در دفتر خاطراتم مینوشتم؟ اصلاً تو میدانستی من از بچگی اهل نوشتن بودم؟  احمقانه است اما هیج وقت فرصت نشد تا برایت نوشته های کودکی ام را بخوانم یا اقلاً برایت از شکل و آب و رنگ دفترهای خاطراتم تعریف کنم . هیچ وقت تا به حال برایت یکی از شعرهای نوجوانی ام را خوانده ام؟ 


شاید برای همین است که در این مدت انقدر کم به این صفحه آمدم و نوشتم از احوال و روزگارمان که دلم میخواست از اول جایی ثبت شود با همه بالا و پایین هایش . اما نشد ! چون فکر میکردم لااقل تو این صفحه را میخواندی که نخواندی و تنها انگیزه ام از بین رفت ! 

حالا باز که از احساس تنهایی در شب عید فطر عزیز به وبلاگ خواندن و مرور خاطرات رو آورده ام، در این نیمه شب فکر میکنم چقدر دلتنگ کلمات هستم . دلتنگ چیدن کلماتی که کمی از احساساتم را بیان کند و دلتنگ خوانده شدن و فهمیده شدن . 

هرچند خیلی وقت است که راجع به ارتباط آدمها مطالعه خاصی نداشتم اما مطمئنم که رابطه دو نفر چیز بسیار عجیب و شگرفی است . چطور ممکن است کسانی که قبلاً برای هم غریبه بودند بشوند نزدیکترین و خصوصی ترین و بعد با یک حرکت نادرست، حرف نادرست یا شاید یک سلسله حرفهای نادرست و حرکت های نادرست بشوند برای هم غریبه ؟!؟ نمیدانم . حتما خدایی که ما را خلق کرده بهتر می داند.

 اخیراً همه تلاشم را کرده ام و میکنم که در لحظه زندگی کنم نه حسرت روزهای پر شر و شور گذشته را بخورم نه خیلی غرق رویا و حسرت آینده ای که شاید میخواستم بسازم و نمیدانم دقیقا در مسیرش حرکت میکنیم یا نه . اما میدانم همه تلاشم را کردم تا در لحظه زندگی کنم و بهترین لحظات را بسازم . 
بدترین حسی که آدم میتواند وقتی خودش را مرور میکند داشته باشد این است که حس کند با همه تلاشی که کرده خیلی راه به جایی نبرده و خیلی هم شگفتی خلق نکرده باشد . نتوانسته باشد در جنگ روزمرگی برنده باشد . نتوانسته باشد کمی جریان زندگی را غیرماشینی تر ، مهربان تر و شاعرانه تر کند . 

یک روزی، یک روزِ دوری در جواب دوستم که پرسید نمیدانم اگر یک روی زندگی را که میشود هم سلیقگی کتاب و شعر و رفاقت و اینها را انتخاب کنم بهتر و آرامترم در زندگی یا اگر آن روی ظاهری تر یا جامعه پسند تر کار و پشتکار و تحصیلات و اینها را . آنروز من هم نمیدانستم . اما امروز فکر میکنم که جوابش را پیدا کرده ام . زندگی نه با آن روی اول کامل و خوب میگذرد نه با این روی دوم . هر دوی اینها باید مکمل هم باشند برای آدمهایی مثل ما که یک عمر جان کنده بودیم که چند بٌعدی زندگی کنیم ! غیر از کنکور به مفاهیم دیگری هم در اوج شروع جوانی فکر کنیم . شخصیت خودمان را بسازیم هر چند در حد توانمان ! امروز فکر میکنم باید یا هر دو روی را با هم داشته باشیم تا آرام و خوب باشیم یا لااقل اگر اهل یک طرف هستیم ، اهل تلاش و همدلی و یادگرفتن طرف دیگر هم باشیم تا زندگی جان بگیرد ! نه می شود با هم سلیقگی کتاب و موسیقی و شعر شام خوبی خورد و سر آرام و بی دغدغه بر بالین گذاشت نه می شود با فقط کار کردن و زحمت کشیدن برای پول درآوردن و دویدن برای ساختن یک چارچوب متداول و معمولی . اسمش را گذاشت زندگی !

شاید نباید امشب این حرفها را بنویسم که شب عید است و شادی ! اما مینویسم تا کمی بهتر شوم چون دل شکسته ام . چون با همه ناهمواری ها در این چندسال سعی کردم اصلاً کم نیاورم و حرفی را که نباید نزنم ! اما تو زدی . و این، من را و همه تلاش های این چندسالم را در من شکست . 

با  اینهمه شک نکن که از تو ممنونم برای بودنت برای دوست داشتنت . برای دوست داشتنم . اما جانِ دلم کاش کمی شاعر بودی تا میفهمیدی که با دل نرم و مهربان من چه کردی . 


دیروز یکی از دوستان دوران دانشجویی کارشناسی ام بهم گفت ، همسرت با آن همه انرژی کودک درون و فعالیت های تو چه میکند . یک لحظه فکر کردم راجع به کس دیگری صحبت میکند !!! نگاه کردم دیدم خیلی وقت از که از آن شور و نشاط و فعالیت هر روز کم می شود . علت های زیادی می تواند داشته باشد، و شاید آخرینش نداشتن هم صحبت آنچنانی و جان ِ جانی و با خود بودن و در خود بودن است . 

کم صحبتی تو و اصرارت بر این مثل کم گوی و گزیده گوی انگار دارد روی من هم اثر می گذارد ! تنها با یک تفاوت ، تو از ابتدا این مدل بودی یعنی این کم صحبتی از ویژگی های خود خود تو است اما من وقتی کم صحبت شوم، معنی اش این نیست که صحبتی ندارم معنی اش این است که یک دنیا حرف در دلم انباشته شده که معلوم نیست کجا فوران کند یا مدفون شود  

از اینها که بگذریم . بالاخره رفتیم اصفهان ! این شهر همیشه جان ! هرچند خیلی کوتاه هرچند بدون گشت و گذار آنچنانی . ولی باعث شد دوباره حس سفر رفتن در خونهایمان بدود و بخواهیم شهرهای دور و نزدیک را بگردیم و کشف کنیم، در مکان های تاریخی اش قدم بزنیم و محو تماشا و تفکر شویم . برای من که آثار تاریخی یک جور آرامبخش است از اینکه با ذوق یک صنایع دستی بخریم و درجا استفاده اش کنیم خیلی کیف می کنم . تو به من کنایه میزنی که چمدانت را هنوز در کمد نذاشته ای باز میگویی دلت میخواهد بروی سفر !!!؟؟ بله دلم میخواهد سفر کنم به جای حسرت سفر خوردن . یادت باشد من روزگاری رها_ در_ سفر بودم !!! زندگی آنقدر زیبا، هیجان انگیز و متنوع است، دنیا آنقدر بزرگ و دیدنی است که اگر همه روزهای هفته را سفر کنیم و آخر هفته ها استراحت کنیم باز هم همه جایش را ندیده ایم و لمس نکرده ایم باور کن گاهی همه دلخوشی آدم از گذراندن یک هفته، یک ماه پرکار و سخت همین چیزهای کوچک است . دیدار یک دوست، سفر، تعریف کردن از کتابی که خوانده ایم، قدم زدن در خیابانی که همیشه خاطره است ! ولیعصر . راستی باور میکنی پاییز امسال رو به اتمام است و ما حتی یکبار هم فرصت نکردیم چه با هم چه تنها در ولیعصر قدم بزنیم ؟!

 

خیلی خوشحالم که تصمیم جدی گرفتی که ترم بعد اینقدر درس ارائه نکنی ! این ترم که فقط شعر خدا بیامرز حسین پناهی در ذهنم مرور میشد .

میزی برای کار .

کاری برای تخت .

تختی برای جان .

جانی برای مرگ .

این بود زندگی ؟!

 

بیا جان ِ دلم ،بیشتر هوای خودمان و زندگی را داشته باشیم این روزها بدجور دارند مثل برق و باد می گذرند ، بیا با دوستمان وقت معاشرت بگذاریم ، بیا خانه مان را بیشتر به شوق آمدن مهمان عزیزی آب و جارو کنیم . بیا جان ِ دلم هوای دل هم را داشته باشیم . دوستت دارم . گرمای دلم 


این نوشته را در حالی مینویسم که یکهو یادم افتاد مدتهاست اینجا چیزی ننوشته بودم، اما نمیدانستم از دی ماه پارسال هیچ چیزی ننوشته بودم !! 

از ماه عسلی که رفتیم و آخرش تلخ شد، از عید خوبی که گذراندیم، از روزهای پر فراز و نشیبی که درباره نوشتن تز من، ارتقای شغلی تو، و کلاً زندگی روزمره و با هم و با خانواده گذراندیم . همین است که تنها عنوانی که برای این مدت طولانی که حدود 9 ماه شده به ذهنم میرسد فراز و فرود» است . من . تو . یک بغل آرامش شاید این بهترین لحظات این دوران باشد که وقتی چشمهایم را میبندم اول به ذهنم می رسد، فکر میکنم یکی از مهمترین اهداف وصل هر زن و مردی همین است ، خدا جان هم گفته که شما را برای مودت و آرامش هم آفریدیم ! 

به همین خاطر من هم اندک تلخی های گذشته را به کنج ذهنم میرانم، و سعی میکنم فقط و فقط شادی ها و حال خوب را مز مزه کنم .

امسال برای سالگرد عقدمان به همان رستورانی رفتیم که اولین بار یکدیگر را آنجا دیده بودیم، حس خوب جالبی بود، شاید میتوانست همه چیز بعد از آن شب به گونه ای دیگر رقم بخورد شاید میتوانست مثل خیلی از دیدارهای اول بی تکرار رها شود، اما خدا خواست و ما خواستیم تا داستان را جور دیگری بنویسیم، داستانی با هم !

با من باش بیشتر عزیزم ! کار همیشه هست ! شاید من هم ! اما من دیگر همیشه 29 ساله نخواهم بود . 

دوستت دارم و این را حتی وقتی نیستی بسیار با خودم زمزمه میکنم .

 

 


آدم چه احساسی میتونه داشته باشه اگر درست زمانی که احساس میکنی از همه موانع این دوی ماراتن عبور کردی و با همه بدقولی های جماعت و به خاطر بدو بدو ها و تلاشهای همه داری به قسمت خوب ماجرا میرسی و کم کم احساس میکنی نوبت خودت شده که تو چند روز باقیمانده به خودت ، خودتون و دیگران فکر کنی یهو با یه توده زیر گلوت مواجه بشی ؟!؟ میدونم حس عجیبیه باید دکتر برم ولی هرچی هست امیدوارم انقدر بزرگ نشه که روز جشن تأثیر بذاره توی صورتم گلو دردی هم که هی بیشتر میشه کم کم خودشو داره نشون میده  
سلامت در این روز بسیار مهم است ! این اولین و آخرین درسی بود که من از کلیه احساسات ناشی از لمس این توده بهش رسیدم. 

کاش همه اونهایی که تو این مسیرن انقدر خودشون رو از استرس دور نگه دارن ( که تقریباً غیر ممکنه) و دیگران هم اونها رو از استرس دور نگه دارن که هیچ اتفاق غیر منتظره ای نسبت به سلامتیشون نیفته  

امیدوارم منم به لطف خداوند مهربان تا روز عروسی خوب بشم  



تصور کن اغلب سالها پیش از رسیدن نوروز حساب و کتاب هایت را با خودت می بستی و خودت را تا حد امکان صادقانه نقد میکردی و یک تومار یا یک دست خط چند خطی به عنوان اهداف سال جدید برای خودت ردیف می کردی یک تحاسبوا می کردی که حول حال شود و همیشه آرزو میکردی برای همه بهترین احوال باشد در سال جدید. احساس روزهای پایانی سال و رسیدن به سال جدید . 

شوق و سرخوشی آمادگی برای سال نو، بوی وسایل نو، غبار روبی، گلکاری، لبخند، کارت تبریک درست کردن، هفت سین چیدن در کنار همه دلهره های درونی که معمولا پیش از سال نو به جان آدمی (اینجا یعنی من) می افتد، دلهره هایی مثل اگر امسال هم کسب و کار فلانی رونق نگرفت چیه! اگر فلانی با همسرش آشتی نکرد چه! اگر فلانی به دیدن پدر و مادرش نرفت چه ! اگر فلانی امسال هم شغل خوبی پیدا نکرد چه ! اگر فلانی امسال هم همسری مناسب نیافت چه ! و هزار چه و چه و چه . سعی میکند بدون هیچ بروزی از این دلهره برای همه آرزوهای خوب داشته باشد حتی اگر بعضی از این آرزوها با منطق و عقل محال به نظر رسد حتی ! شاید خوبی سال نو همین است آدم در خودش و در دگرگونی و مکان این امکان را میابد که بهترین ها را بخواهد لحظه سال تحویل بهترین و بزرگترین آرزوها و دعاها را نثار یکسال عزیزانش کند . سال نو به همه این توانایی را می دهد. 


حالا من در روزهایی که تقریباً تقارنی با آمدن سال نو پیدا کرده احساس پیش از نو شدن سال را دارم احساس شوق، شادی، انبوهی از آرزوهای بزرگ و کوچک خوب، دلشوره، دل نگرانی، دلتنگی و حتی اضطراب 

وقتی چیدمان خانه مان دو روز پیش تمام شد حسی عجیب تمام وجودم را گرفت که فقط به بغض تبدیل شد شادی، قدردانی، اضطراب، دلتنگی . شاید این روزها برای هر کسی طور متفاوتی باشد اما برای من هیجان س داشتن در خانه جدید مانع دلتنگی از جدایی از خانه پدری نشد باور ایستادن در ثانیه هایی که یک سمتش دلتنگی و دیگر هر صبح کنار پدر و مادر دوست داشتنی صبحانه نخوردن، حال و احوال مادر را از نزدیک هر شب ندیدن، خستگی کار و زندگی را در دل گرم خانه ای که پیش از رسیدن تو گرم و روشن و پر محبت است در نکردن است و سمت دیگرش هر روز را با لبخند کسی آغاز کردن که برای بودن کنار هم تلاش بوده، فکر و برنامه ریختن برای گرم و شیرین نگه داشتن فضای خانه، شوق استقلال داشتن، وارد یک مرحله بسیار متفاوت و تازه شدن است، آسان نیست هضم پیچیدگی این احساسات به هم آسان نیست  


عزیزم منزل نو مبارک سال نو مبارک . مرحله نو مبارک . 



همیشه به واسطه شغل و نگاهی که به زندگی داشتم جامعه اطرافم را تحلیل میکردم اما چند وقت اخیر به واسطه آمادگی و تدارک شروع زندگیمان با آدمهای مختلفی از قشرها و صنف های مختلف برخورد داشتم و هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که اخلاق در جامعه ما اگر نمرده باشد تا برایش فاتحه ای بخوانیم، به قدری نخ نما شده که رویمان نشود به هیچ وجه و در مقابل هیچ انتقادی از آن دفاع کنیم انگار همه یاد گرفته ایم در یک دور باطل به هم دروغ بگوییم، انگار روش و اصول کارمان دروغ و تقلب شده اسم آن را هم البته ی و غش در معامله نمی گذاریم که اسم پولی که با هزار زحمت و هزار دروغ در می آوریم حلال باشد

یکی دو نفر نبودند که بگویم اتفاقی شده، روال رایج اینست که موقع گرفتن سفارش به ملت لبخند بزنیم و بگوییم کارمان را یک هفته ای با فلان شرایط تحویل می دهیم و بعد از آن هی امروز و فردا کنیم بدون در نظر گرفتن شرایط طرف مقابل . عذرخواهی هم که اصلاً معنا ندارد، انگار جمله از اینکه با بدقولی باعث رنج و زحمت شده ام معذرت میخواهم» جمله ای فرنگی است

از این شفاف نبودن ها بیزارم ، چه برسد به فروشنده ای که رسماً یکی از ابزار کالایی که فروخته را از جعبه آن برداشته و می گوید باید آنرا جدا بخری ! این ی در روز روشن نیست؟!؟!؟

لقمه هایمان را به همه چیز آلوده می کنیم در این جامعه و می خواهیم وضعمان درست شود وقتی ما به هم رحم نمیکنیم، چرا باید بالادستی ها به ما رحم کنند؟ وقتی ما بی صداقتیم، چرا از بالادستی ها انتظار صداقت داریم؟

اسم بازار و بازاری که قدیم ترها می آمد آدم دلش قرص میشد با آدم حسابی طرف است، قسمش راست است و کارش حساب و کتاب دارد از بازاری اسمش مانده و اخلاق بازاری در کوچه پس کوچه های بازار گم شده .

انقدر این افتضاح فاحش است که میترسم  چند سال بعد پدر به پسر روش های هنرمندانه دروغ گفتن را به اسم فوت و فن کسب و کار یاد دهد . اگر کسی هم اندکی صداقت داشته باشد مانند آن ادم عاقلی که به شهر دیوانه ها وارد شد و از بس اذیت شد از آبی که به مرض دیوانگی آلوده بود نوشید و او هم دیوانه شد، آب دروغگویی را به اجبار بنوشد  


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها